کودکان سرزمین من

  

کودکان سرزمین من 

 

کودکان سرزمین من در دوزخی به نام افغانستان طفل افغان با پشتارۀ خارزندگی می کنند. رؤیاهای شان رؤیا نیست و حسرت داشتن لقمه نانی، آنان را به کارهای شاقه می کشاند. کودکانی که بدن های نحیف شان در زیر کارهای طاقت فرسا خم می شود و شب ها با دنیایی از آرزوها به بستر می روند و تا زمانی که خستگی مفرط، پلک های شان را به هم می دوزد، با دنیای خیالات به آسمان ها می روند. 

 

کودکان سرزمین من وقتی از خواب بیدار می شوند، به جای رفتن به کودکستان، مکتب، پارک، سینما، ساعت تیری، فوتبال و گردش، به زباله دانی ها یورش می برند، به کارهای شاقه سوق داده می شوند، در مستری خانه ها صدای غضب آلود "استاذ" گوش های شان را می آزارد، در خیابان ها دستفروشی می کنند، موترها را پاک می کنند، در رستوران ها کاسه ها و پیاله ها را می شویند، بوت های مردم را رنگ می کنند، گوسفندان و بزها را به چرا می برند، دست های ظریف و بدن های نحیف شان در کوره های خشت پزی از فرط کار بی حس می شود، لت و کوب می شوند و جز درد چیزی نصیب شان نمی شود. کودکان سرزمین من وادار به هر کاری می شوند تا مگر لقمه نانی به خانواده بیاورند. 

 

کودکان سرزمین من قبل از این که به جوانی برسند، پیر می شوند و قبل از رسیدن به پیری، می میرند. کودکان سرزمین من با داکتر و دوا بیگانه اند و اسهال آنان را می کشد. کودکان سرزمین مرا در تاریکی و خرافات نگه می دارند و آنان را با کتاب، قلم و مکتب آشنا نمی سازند تا مبادا چشم های شان باز شود. گوش های کودکان سرزمین من فقط با صدای بم، انفجار، گلوله و ناله آشناست و تن شان با درد و رنج. نه شفقتی می بینند و نه مهربانی ای. ناله های کودکان سرزمین من به گوش کسی نمی رسد. 

 

چه دور از دسترس است رؤیاهای کودکان سرزمین من!